سر عشقت مشکلي بس مشکل است

شاعر : عطار

حيرت جان است و سوداي دل استسر عشقت مشکلي بس مشکل است
دايما ديوانه‌اي لايعقل استعقل تا بوي مي عشق تو يافت
پاي عاشق تا به زانو در گل استبر اميد روي تو در کوي تو
هر که را در کوي عشقت منزل استمنزل اندر هر دو عالم کي کند
هر که از عشق تو يک دم غافل استهست عاشق ليک هم بر خويشتن
مي به نتوان گفت آنچم حاصل استگفته‌اي حاصل چه داري از غمم
در ميان خون چو مرغي بسمل استتا دلم در دام عشقت اوفتاد
هر دو عالم دست‌هاي سايل استمعطلي مطلق تويي در ملک عشق
بر دل عطار بندي مشکل استتا گشادي بر دل عطار دست